من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی
تو بامن می رفتی تو در من میخواندی
وقتی که من خیابانها را بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی تو درمن می خواندی
تو از میان نارون ها کنجشگهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کرد ی
وقتی که شب مکرر می شد وقتی که شب تمام نمی شد
تو دستهایت را می بخشیدی تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مثل نورسخی بودی تو لاله هارا می چیدی
تو گوش می دادی اما مرا نمی د یدی
نویسنده: بیقرار(شنبه 86/6/31 ساعت 1:12 عصر)